مامان بز صدا لبهايش را تكان داد،منظورش را نفهميدم وبه طناز نگاه كردم.
-مامان مي گه چيكار مي كني؟كجايي.
با لبخندي كه سعي داشتم مصنوعي بودنش را مخفي كنم گفتم:
-مامان نازم،شما كه سرايط كاري منو مي دونيد.
دوباره مامان چيزي گفت و طناز برايم ترجمه كرد.
-مامان مي گه تو داري چيزي رو از من پنهون مي كني و غيبت هات طولانيه.
-نگرا ني شما بي مورده،من نياز دارم كمي بيشتر مشغول باشم ولي قول مي دم اين برنامه رو به زودي تغيير بدم حالا راضي شدين.
مامان با تكان دادن سر اعلام رضايت كرد.
-حالا داروهاتون رو بخوريد،من مي رم غذاي تابان رو بدم.
بوسه اي روي گونه مامان كاشتم و از اتاق بيرون آمدم،غذا خوردن تابان را نگاه مي كردم اما ذهنم پي حرفهاي مامان بود.
حركت دست تابان جلوي چشمم،منو به خود آورد.
-جانم؟چيه.
تابان با چهره پر اخمي گفت:
-مثلا داشتم از مدرسه جديدم مي گفتم.
-مدرسه؟مگه مدرسه ها باز شده.
-بله،چهار روزه.
زيرلب گفتم،چه زود مهر ماه اومد و بعد از تابان پرسيدم:
-از مدرسه جديدت راضي هستي؟چطوره؟دوست جديد هم پيدا كردي.
تابان لبش را ورچيد و سرش را پايين انداخت و در حالي كه با قاشق،ماست درون كاسه اش را به بازي گرفته بود گفت:
-آره خب،دوست پيدا كردم...مدرسه خوبيه اما،مدرسه قبلي رو بيشتر دوست داشتم.
-اين طبيعيه تازه چهار روز كه رفتي،يه هفته ديگه اين مدرسه و دوستات رو بيشتر از مدرسه قبليت دوست خواهي داشت.
-طناز هم همين حرف رو گفت اما آجي جون،ناظم اين مدرسه خيلي بداخلاقه و ازش مي ترسم.
-معلمت چي؟
-نه آقاي محمدي خيلي مهربونه.
-تو كه پسر بدي نيستي از ناظمت مي ترسي،پسرهاي بد و شر بايد از ناظم بترسن.
-چيه،باز داره از من شكايت مي كنه.
طناز داشت دستهايش را داخل سينك ظرفشويي مي شست،گفتم:
-نه داشتيم درباره مدرسه جديد تابان حرف مي زديم.
-اتفاقي افتاده؟
-نه فقط تابان داشت برام از محيط جديد مي گفت...داروهاي مامان رو دادي؟
-آره،اما مامان خيلي نگرانت و مي گفت خواب پدر رو ديده كه بهش گفته چرا مواظب بچه هام نيستي.
-اي خدا نگران مامان بودن كم بود،حالا بايد نگران پدر هم باشيم كه نياد به خواب مامان و چغليمون رو بكنه.
طناز به سينك تكيه داد و گفت:
-تو هم بايد...ا تو كه هنوز اينجايي؟غذاتو كه خوردي،چرا نمي ري سر درس و مشقت.
-باز گير داد به من،فردا جمعه است مشقامو مي نويسم،مي خوام پيش طنين باشم.
-واي خدا باز سما دوتا شروع كردين...تابان جان،داداشي حق با طناز برو مشقاتو بنويس تا فردا بيشتر با هم باشيم.
-بگيد مزاحمم،ديگه چرا بهانه مياريد.
-آره مزاحمي،برو ديگه.
-طناز؟
-چيه هي مي گي طناز،اگر بدوني روزي چند بار منو تا مرز سكته مي بره.
تابان شكلكي براي طناز درآورد و به اتاقش رفت،بخاطر اينكه طناز خنده ام را نبيند و جري تر نشود سرم را پايين انداختم و خودم را مشغول غذاخوردن كردم.
-مي بيني توروخدا،پسر ديگه جونم را به لب رسونده.
-من قاضي القضات نيستم كه هروقت منو مي بينيد عليه هم شكايت مي كنيد،شما بايد مشكلتون رو خودتون حل كنيد.
-مشكل من زماني حل مي شه كه تو برگردي خونه و مسئوليت اين وروجك رو برعهده بگيري.
-مثل اينكه موقعيت شغلي منو فراموش كردي.
-فراموش نكردم،اگر تو برگردي سر شغل خودت حداقل وقت بيشتري خونه اي نه مثل حالا كه در هفته فقط يه روز خونه اي.
-به جاي كل كل با من و تابان،بگو مشكلت چيه.
-نه مثل اينكه من شدم خانم تنارديه و تابان شده كوزت،تو هم شدي فرشته مهربون،خوبه والله.
-طناز تو چته،چرا بهانه مي گيري.
با بغض گفت:هيچي.
-طناز بيا شام بخور بعد حرف مي زنيم.
طناز خودش را از ظرفشويي جدا كرد و به سمت خروجي آشپزخانه حركت كرد و گفت:
-ميل ندارم.
از اخلاقش آگاهي داشتم و مي دونستم اصرار فايده نداره،گذاشتم به خلوت خودش پناه ببره و به افكارم اجازه پرواز دادم.بعد از اينكه ميز شام رو جمع كردم و طرفها رو شستم،به سمت اتاق تابان رفتم و بر خلاف انتظارم تابان را مشغول بازي ديدم.اخم آلود گفتم:
-مگه درس نداري،اول سال شد و بخون بخون ما هم شروع شد.
-تو هم شدي طناز،من هم به تفريح نياز دارم.
-شما چتونه تا منو مي بينيد نيازمند تفريح مي شد،هركس ندانه و حرف شما رو بشنوه فكر مي كنه من صبح تا شب پي خوشي خودمم.
-من كه چيزي نگفتم چرا عصباني مي شي،چشم مي رم سر درسم.
-نمي خواد بخاطر من درس بخوني به بازيت ادامه بده فقط حواست به مامان باشه،صداي زنگ رو شنيدي به ما خبر بده.
-مي خوايد كجا بريد؟
-پايين تو محوطه هستيم.
-با طناز ديگه.
-آره.
-طناز رو ببر و برو اون سر دنيا،حواسم به مامان هست.
-فداي داداشي،ديگه سفارش نكنم.
-نه قول مردونه مي دم.
طناز روي تخت دراز كشيده بود،كنارش نشستم و آروم ملحفه را از رويش كنار زدم.ملحفه را از دستم بيرون كشيد و دوباره سر به زير آن برد و گفت:
-طنين اذيت نكن خوابم مياد.
-ببينم گوشهاي من مخمليه،تو داري گريه مي كني.چيه كوچولو با من قهري؟
-نه حوصله ندارم،چه مي دونم دلم گرفته.
-پاشو بريم پايين،هم يه هوايي بخوريم هم درددل كنيم.
طناز با نارضايتي با من همراه شد و روي يكي از نيمكتها نشستيم،نگاه طناز به ساختمان بود و نگاه من به او.طناز با نفس عميقي گفت:
-چه دل خوشي دارن اين مردم.
-كي؟!
-هميني كه امشب پارتي گرفته.
به شوخي گفتم:
-تو هم دعوت شدي و مي توني بري،دير نشده.
-بي مزه.
-طناز تو چته؟از چي ناراحتي؟بگو شايد بتونم كمكت كنم.
-من؟من كه مشكلي ندارم...يعني...فقط دلم گرفته.
-چي باعث دلتنگيت شده؟
-نمي دونم با خودم چه خريتي كردم،عجله داشت درسم تموم بشه كه چي بشه.
-مشكلت همينه،چرا خودتو براي كارشناسي ارشد آماده نمي كني.
-با بلاتكليفي شانه اي بالا انداخت و گفت:
-نمي دونم شايد سروع كنم.
-ديگه؟
-سعيد.
-سعيد چي؟
-خيلي پاپيچم مي شه،ديگه كلافه ام كرده.
-هنوز جوابت منفيه؟
-آره،چي باعث شده فكر كني تغيير عقيده دادم.
-هيچي،با خودم گفتم شايد سعيد موفق شده عقيده ات رو تغيير بده.
-نه خواهر من،جوابم هموني كه گفتم.
-من با سعيد حرف مي زنم،خوبه؟
-آره...تازه نگران مينو هم هستم.
-مينو؟
-آره،هرچي زنگ مي زنم جواب درست و جسابي بهم نمي دن.ديروز رفتم دم خونشون باغبونشون گفت رفتن مسافرت،گويا قرار مينو مدتي شيراز خونه عمه اش بمونه.
-من هم نگران مينو هستم اما نمي تونيم تو مسائل خانوادگي اونها دخالت كنيم.
نفس عميقي كشيدم و به آسمان نگاه كردم چه زود پاييز آمد،يعني من سه ماه خونه معيني فرها را دارم تفتيش مي كنم اما هنوز به هيچ چيز نرسيده بودم!
-طنين؟
-ها.
-نمي خواي بگي.
-چي رو؟
-موضوع فرزاد رو.
-چرا مي گم...
در حال بازي كردن با بند ساعت مچيم گفتم:
-دوشنبه بود،مايع ظرفشويي تموم شده بود كه بانو به من گفت برو پايين از تو انباري بيار.من هم از خدا خواسته رفتم پايين و داشتم انباري رو مي گشتم كه صداي در اومد،با خودم گفتم اگر اين بانو بذاره حتما دير كردم اومده دنبالم اما با ديدن فرزاد از جا پريدم.در حالي كه با اون چشمهاي دريده اش منو نگاه مي كرد،آهسته در رو پشت سرش بست و از خنده شيطانيش فهميدم چه نقشه اي برام داره.مي دونستم اگر فرياد بزنم صدام به گوش كسي نمي رسه،اون هم از اين موضوع خبر داشت و با خيال راحت بهم نزديك مي شد.به اطراف نگاه كردم شايد راه فراري پيدا كنم كه صدايش منو از جا پروند.
-اينجا يه راه فرار بيشتر نداره كه اونم من بستم.
آب دهانم را به زحمت قورت دادم و گفتم:
-چكار داريد آقا فرزاد؟
-هيچي،كاريت ندارم كوچولو فقط يه ذره ابراز عشق مي خوام.آخه از بس كه چموش بازي در آوردي منو بيشتر ديوونه خودت كردي.
اما چشمان هوس بازش چيز ديگري مي گفت،براي همين گفتم:
-آقا فرزاد،توروخدا.
-توروخدا چي؟
-اگر خانم بفهمه...
-گور پدر خانم.
راه ديگه اي نداشتم و بايد براش نقش بازي مي كردم،گفتم:
-من هم عاشق شما هستم اما خانم گفته نبايد كاري به كار پسرها داشته باشم.من هم به خاطر اينكه ديدن شما رو از دست ندم مجبور بودم عشقم رو پنهان كنم،نذارين عشق پاكمون اينجوري خراب بشه.
-بچه خر مي كني.
-نه،يعني شما متوجه نشدين كه آقا حامي چند بار خواسته مچ گيري كنه و مخفيانه مواظب ما بوده،حالا هم اگر دير كنم ميان دنبالم و همه زحمت من به باد مي ره.
وقتي مچ دستم را گرفت مشمئز شدم اما كوچكترين حركتم باعث مي شد به قعر بي آبرويي سقوط كنم،با صداي لرزاني گفتم:
-الان وقتش نيست بانو مياد.
مطوئنا خدا صداي قلبم رو شنيد كه صداي بانو در فشا طنين انداز شد،فرزاد رهايم كرد و زير لب گفت:لعنتي.
-بعد دستش را روي بينيش گذاشت و گفت:هيس،صدات در نياد.
-مثل اون آهسته گفتم،نمي شه بانو مي دونه اينجام و بعد با صداي بلند تري گفتم:بانو اومدم.
-دختر رفتي مايع ظرفشويي بسازي...چرا اين در باز نمي شه.
فرزاد خودش رو به ديوار كناري در چسباند و دست را روي بينيش گذاشت،مي خواستم حضورش را به بانو اعلام كنم تا ديگه از اين غلط ها نكنه اما عقل به من حكم كرد اين كار را نكنم.بانو نجاتم داد اما تا آخر اين هفته تنم مي لرزيد كه نكنه يه بار ديگه اون اتفاق تكرار بشه،خوبه از حامي مي ترسه و از اين غلط ها نمي كنه.
-طنين بيا شنبه برو،بگو ديگه نمي خواي ادامه بدي.
-چرا؟
-بخدا اين پسره خطرناكه.
-اما من از فرزاد نمي ترسم،وحشتم از حاميه.
-نكنه اون هم كاري كرده.
-كاري نكرده،اما نگاهش ترسناكه.
-نكنه عاشقش شدي و مي خواي منو گول بزني.
-چه حرفا مي زني!عاشق بشم اون هم عاشق كسي مثل حامي،نه جانم عمرا.حرف من چيز ديگه ايه،نگاه حامي حرف داره و يه راز توشه،نمي دونم چيه اما حس ششمم مي گه بايد ازش حذر كنم چون برام خطرناكه.
-خواهش مي كنم از اون خونه بيا بيرون،اين قوم عجوج و مجوج يه بلايي سرت ميارن و من تحمل يه اتفاق شوم ديگه رو ندارم.
-نترس خواهر گلم،ميام بيرون اما سر فرصت فقط تا آخر ماه بهم فرصت بده.
-نمي دونم مي خواي چيكار كني...اما خواهش مي كنم مواظب خودت باش،فكر ما نيستي فكر مامان باش.
-باشه چشم،امر ديگه اي نيست.
-چرا پاشو بريم داخل.
-تو برو،ميام.
به رفتن طناز نگاه كردم.نياز به فكر كردن و تنها بودن تمام وجوم را پر كرده بود،قدم رنان از محوطه خارج شدم و غرق در خاطرات خوش گذشته گشتم.
آتش دل
صداي همهمه،صداهاي گنگ و نا مفهوم و صداي گامهاي بلندي كه در كنارم متوفق شد مرا به خود آورد.
-حامي چي شده؟
صداي احسان بود اما سوالش با سوال ديگه اي پاشخ داده شد.
-مامان رو بردي خونه خاله؟
جواب احسان را نشنيدم جون دو برادر از من دور شدن،اين رو از صداي پاهاشون فهميدم.صداي در اتاق عمل آمد به آن نگاه كردم كه پرستاري با گامهاي بلند و تند از آبيرون آمد.به كفپوش سراميكي خيره شدم،آن صحنه و چهره پرخون لحظه اي از جلو چشمم كنار نمي رفت.خدايا كمكش كن،خدا جون خيلي جوونه،بهش مهلت دوباره بده.
-طنين.
احسان روي پا جلوي من نشسته بود،كي؟نمي دانم؟صاف نشستم.
-حالت خوبه؟
-بله.
يعني اين صداي من بود،گرفته و خش دار!گلوم خشك شده،اي كاش يه ليوان آببود كه بخورم.احسان نگاهي به سمت اتاق عمل انداخت و گفت:
-خدا كنه از اين اتاق زود بيان بيرون...پاشو برو دستات رو بشور و يه آبي به صورتت بزن.
مي خواستم بگم لازم نيست اما با ديدن دستهام يخ كردم،روي آن پر بود از لكه هاي لخته شده خون...براي بلند شدن پشتي صندلي كناري را گرفتم.احسان پرسيد:
-كمك مي خواي؟
با سر پاسخ منفي دادم.چرا اينطور شده بودم،چرا انرژيم رو از دست دادم،در كنار ديوار راه مي رفتم تا پشت و پناهم باشد.دستم را چندين بار شستم اما گرماي خون را روي آن حس مي كردم.از داخل آينه چهره ام را ديدم،رنگم مثل گچ ديوار شده بود و لبهايم بي رنگ بود اما روي پيشانيم هنوز رد خون باقي بود.به صورتم آب پاشيدم و با وسواس چندين بار روي پيشانيم دست كشيدم و دوباره به خودم نگاه كردم،چهره وحشت زده ام با موهاي كوتاه خيس چسبيده به سرم صورتم را قاب كرده بود.تحمل ديدن قيافه ام را نداشتم و چشمم را بستم و باز هم اون صحنه،قدم به عقب گذاشتم و صداي نه گفتن خودم را شنيدم.پشتم كه به ديوار خورد به دوروبر نگاه كردم،توي توالت تنها بودم.
-طنين...طنين،حالت خوبه؟
احسان بود.از خودم خجالت كشيدم،توي اين وضعثت شده بودم قوز بالاي قوز.هنوز به در مي كوبيد كه در را باز كردم،گفت:
-كشكلي پيش اومده؟
از ديدن قيافه ام وا رفت.روسري را روي سرم كشيدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و گفتم:
-خوبم...خبري نشد؟
-چرا،حامي از پايين تماس گرفت و گفت يه مامور رو ديده داره مياد بالا...
-منظورم از اتاق عمله.
-آهان...نه.
به در بسته نگاه كردم و گفتم:
-خيلي طول كشيد.
-آره...نگرانم.
-گفتيد مامور...
-خوب شد يادم انداختيد...حامي حدس مي زنه با ما كار داشته باشن،بهتر باهاشون حرف نزني تا بعد.
بهم برخورد و احساس بدي پيدا كردم،روي صندلي نشستم و با اخم گفتم:
-چرا؟
-با وضعيت روحي كه داريد شايد...به حامي اطمينان كنيد،بهتر فردا يا يه وقت ديگه به سوالاتشون جواب بدين...هروقتي به غير از حالا...
-فكر مي كنم عقلم هنوز سرجاشه و زائل نشده.
-ميل خودته...از من فاصله گرفت و به ديوا روبرو تكيه داد و به تقطه اي روي يقف خيره شد.از گوشه چشم ديدم كسي به ما نزديك مي شه،اضطراب به دلم چنگ زد،سرم را به ديوار چسباندم و چشمم را بستم.خدا جون غلط كردم،اون سالم از اين اتاق بياد بيرون مي رم وقيد و اون كتابهاي عتيقه رو مي زنم.قدمها كنارم متوقف شد و صدايي گفت:
-شما مصدوم را به بيمارستان رسونديد؟
شق و رق نشستم و گفتم:
-من...بله،من و برادرشون.
احسان فاصله را طي كرد و كنار ما ايستاد،مامور دوباره رو به من گفت:
-شما چه نسبتي با مصدوم...اسمشون؟
-فرزاد معيني فر.
اين بار نگاه مشكوكي به احسان انداخت و لحظه اي براندازش كرد و بعد پرسيد:
-شما با مصدوم چه نسبتي داريد؟
-برادرمه.
-پس شما و خانم،ايشون رو رسونديد.
-نه برادر بزرگم و خانم نيازي...من بعدا خبردار شدم و مستقيم اومدم بيمارستان.
-برادر بزرگتون كجا هستن؟
-براي تهيه دارو رفتن بيرون،ديگه بايد پيداشون بشه.
-خانم چه نسبتي با مصدوم دارن؟
قبل از احسان خودم جواب دادم:
-من منرلشون كار مي كنم.
-خانم،شما بايد تا روشن شدن وضعيت همراه ما بيايد...برادر شما هم...
نگاه لرزانم را به احسان دوختم،اگر پام به كلانتري باز مي شد ديگه حسابن پاك پاك بود.
-من بايد شكايتي داشته باشم كه ندارم...
-شما...
-برازد بزرگم اومد.
به انتهاي سالن نگاه كردم،حامي مثل هميشه خشك و خشن با گامهاي بلند به سوي ما مي آمد.انگار احسان هم آسوده خاطر شده بود خون صداي نفس عميقش را شنيدم.حامي با اعتماد به نفس زيادي سلام كرد و گفت:مشكلي پيش اومده.
-شما همراه اين خانم،مصدوم رو به بيمارستان رسونديد؟
-بله.
-بايد تا روشن شدن وضعيت...
-بله،بله مي دونم...اجازه بديد خدمتون توضيح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پليس گذاشت و او را به سمت ديگه اي برد.به احسان نگاه كردم،با لبخند اطمينان بخشي گغت:
-خيالت راحت،حامي مي دونه چكار مي كنه...بهتر بشيني چون رنگت خيلي پريده و فكر كنم فشارت پايينه،برم به پرستار بگم بياد فشارت رو بگيره.
-متشكرم چيز مهمي نيست...بعد از فوت پدرم،زماني كه مضطربم اينطوري مي شم.
قسمت دوم حرفم را خيلي آروم گفتم و فكر كنم اصلا نشنيد،به جاي قبليش برگشت و به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-خيلي طولاني شده...دلم شور مي زنه.
به سويي كه حامي با آن مامور رفته بود نگاه كردم.داشتن حرف مي زدن.احسان در خودش بود و جلوي من قدم مي زد،آرنجم را روي زانويم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهايي كه جلوي من رژه مي رفت نگاه كردم.قدم ها كه از حركت ايستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامي را ديدم كه به ما رسيد و سوال منو احسان پرسيد:
-چي شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گويا منو نمي ديد،كنارم با يه صندلي فاصله نشست و نفس عميقي كشيد و به احسان گفت:
-خبري نشد؟
-نه...خيلي طول كشيده.
-مي دوني باز اين احمق اكس زده بود...ضربه بدي به سرش خورده،خدا بهش رحم كنه...
با تعجب به گفتگوي دو برادر گوش كردم،پس يه خطر بزرگ از كنار گوشم گذشته بود...اكس!بعضي وقتها مي ديدم حركاتش عجيبه،من احمق رو باش...وقتي حامي باهاش جروبحث مي كرد و مي گفت اون كوفتي،چرا فكر مي كردم اهل سيخ و سنجاقه و چرا حتي يه درصد هم احتمال اكستازي نمي دادم.در اتاق عمل با قيج قيج باز شد و دكتر در حالي كه ماسكش را باز مي كرد جلوي ما ايستاد،لحظه اي به چهره منتظر ما نگه كرد و بعد سري تكان داد و زير لب گفت:
-متاسفم،ما سعي خودمون رو كرديم اما...
احسان روي زمين نشست،صداي هق هق مردانه اش به گوش مي رسيد.حامي به سويش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه اي بعد برانكارد كه تنپوشي از ملحفه شفيد را حمل مي كرداز اتاق بيرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه كردم.دنيا جلوي چشمم مي چرخيد روي صندلي وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.يعني فرزاد مرد اونم به همين مفتي،نه اين يه خوابه يه كابوسه،خدا جون اون خيلي جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صداي خس خسش در گوشم كه كسي منو از عالم خودم بيرون كشيد.
-طنين.
حامي جلوي من ايستاده بود،چشمانش قرمز بور و يك ليوان آب يكبار مصرف به سويم گرفته بود.بدون اينكه تعارفم كند از دستش گرفتم و لاجرعه سركشيدم،راه گلويم باز شد.به دور و برم نگاه كردم احسان نبود،شنيدم كه حامي گفت:
-بردمش تو ماشين...بهتر شما رو تا منزل برسونيم...
-تسليت مي گم.
سري تكان داد و گفت:
-خيال نداريد بلند شيد.
او حركت كرد و من مثل طفلي كه به دنبال مادرش مي دود به پاهايم سرعت دادم،وقتي با او همگام شدم پرسيد:
-من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگرديد چرا خونه بوديد...بين تو فرزاد چه اتفاقي افتاد...
-كمي كار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.
-اين يه بهانه است نه...اين حرفها به درد من نمي خوره.
-ولي ان يه واقعيت.
-واقعيت اينكه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بوديد.
كم كم از حركت باز ماندم اما حامي همچنان تند مي رفت،با حالت نيمه دو بهش رسيدم و گقتم:
-منظورتون چيه؟
-منظور من روشنه...ما به تو گفته بوديم از فرزاد فاصله بگير.
-من با برادر شما كاري نداشتم و خودم حدم رو مي دونستم.
-اما حادثه امروز چيز ديگه اي رو مي گه...مي خوام بدونم امروز چه اتفاقي افتاد.
لجم گرفت و با حرص گفتم:
-حالا كه شما حرفم رو باور نمي كنيد بايد بگم هرچي بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.
اينبار حامي ايستاد و خيره نگاهم كرد،بعد به راه افتادم و گفت:
-و پليس،مثل اينكه فراموش كردين.
لرزه اي به وجودم افتاد و به آرامي گفت:بله...من و فرزاد مرحوم و پليس،شما جايي تو اين مثلث نداريد.
با پوزخندي گفت:
-مي شه حدس زد،زياد سخت نيست...بهتر سوار شي،نمي خوام اين حرفا جلوي احسان ادامه داشته باشه.
پشت رل نشست و در را بست.از كله ام دود بلند شد،با خشم در را باز كردم و گفتم:
-منظورت از اين حرف چي بود،چرا به جاي رك بودن با كلمات بازي مي كني.
از ماشين پياده شد،به آن تكيه داد و دستش را روي سينه اش گره زد و گفت:ببين خانم كوچولو،من حرفم رو پس مي گيرم و ديگه نمي خوام بدونم چه اتفاقي باعث مرگ غرزاد شده چون براحتي مي شه حدس زد كه فرزاد قرباني ناز و عشوه هاي دخترانه تو شده.
-تو...تو...خيلي بي شرمي،چطور مي توني به من تهمت بزني.
-اين تهمت نيست واقعيته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نيست.
-من با كسي كه اينقدر درموردم بيشرمانه قضاوت مي كنه جايي نميام.
-مطمئني؟
-به سلامت آقا.
-هرطور ميل شماست.
دوباره پشت رل نشست و با يه دنده عقب از پاكينگ خارج شد و با يه گاز از جا كنده شد و رفت.به ساعتم نگاه كردم،يك ربع به دو نيمه شب بود.نگاهي به سر و وضعم انداختم،هيچ پولي به همراه نداشتم و لباشهايم پر بود از لكه هاي خشك شده خون.لبه جدول نشستم و كمي به افكارم سروسامان دادم،بعد به بيمارستان برگشتم و از نگهباني پرسيدم:
-مي تونم يه تماس بگيرم.
-توي بيمارستان براي تماس داخل شهري يه تلفن عمومي رايگان هست.
با راهنمايي نگهبان تلفن را پيدا كردم.
-الو طناز،منم طنين.بيا دنبالم.من جلوي بيمارستان...هستم.
***
-طنين...طنين بيدار شو،اه طنين با تو هستم بيدار شو كه بدبخت شديم.
با زور چشمم را باز كردم و گفتم:
-چيه؟
-پاشو پليس...
-پليس!
-آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.
-خونه عفت خانم؟چرا ما بايد بد بخت بشيم.
-هنوز خوابي،مگه يادت نيست به معيني فر آدرس اونجا رو دادي.
تازه همه چيز را به ياد آوردم،با يك دست پتو را كنار زدم و روي تخت نشستم.
-اون چي گفته؟
-پيرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتيم اما بهمون پيغام مي رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسايلت رو بردن با يك نامه دادن...نمي خواي بگي چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونيت و اين هم از پليس و جواب كردن معيني فر.
بلند شدم و ايستادم هنوز لباس خوني ديشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالي كه به خودم فحش مي دادم مانتو را از تنم خارج كردم.وقت دوش گرفتن نبود.
-وقت نمي كنم صبحونه بخورم،يه قهوه غليظ و تلخ برام رو براه كن.
غرغر طناز را مي شنيدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواري ساده با يك روسري مشكي پوشيدم كه قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:
-تا اينو بخوري من هم حاضر مي شم.
-تو كجا؟
گردن كج كرد و گفت:تا پشت در كلانتري،تا تو بري و برگردي دق مرگ مي شم.
-به شرظي كه سوالي نپرشي.
-باااااشه...بيام.
-زود حاضر شو.
در حالي كه قهوه را مزه مزه مي خوردم،به اين فكر مي كردم كه به پليس چي بگم.
این را داشته باشید تا بذارم به مشکل برخورد کرده . امروز دوباره می ذارم .
نظرات شما عزیزان: